زنگ زدم بهشون و مث همیشه بهشون امید دادم که من به جای خوبی میرسم و صبر کنین و نگین چرا نرفتی پزشکی و نگین چرا نرفتی معلمی و صبر داشته باشین.

بهشون گفتم اینقد که استرس دارم همیشه شکمم میسوزه، مامانم گفت اتو مگه منظم نمیخوری و بابام گفت چرا اینهمه استرس داری بیخیال باش

گفتم اینقد درس میخونم بعدشم احتمالا آمریکا نمیرم میرم اروپا. مامانم گفت اروپا چیه برو آمریکا. گفتم میرم اروپا که حداقل هراز گاهی بیام ببینمتون آمریکا برم که دیگه نمیشه زود بیام گفت حالا که نرفتی تو فعلا از همونجا بیرونت نکنن(خودش میگه اینو میگم که چشم نخوری ولی من حس میکنم حرف دلشه که رو زبونش میاد) بابام به مامانم میگفت بره آمریکا بیاد چیکارش کنیم گفتم مگه قراری کنین من دیگه هیجده سالمه از پس خودم برمیام تصمیمامو میگیرم بعدش هم مامان هم بابام به شوخی گفتن پس پولتو چرا ما میدیم قانع شدم!

برسیم به اونجایی که اشکم درومد.

گفتم صب کنین من حسابی درس میخونم میخوام ارشد بخونم کتاب باید بگیرم و هنوز جملمم تموم نشده بود بابام گفت تو هروقت هرچی پول خواستی بگو ازین ببعد هرچی پول خواستی برات میفرستم. مامانم همچین نگای بابام کرد که بابام با خنده گفت نه دیگه نگا مامانی چجوری نگا کرد. و مامانم طبق معمول بعد ازینکه بحث هزینه های من میشه بحث یه هزینه های دیگه ای رو جلو کشید. اینکه امیرمحمد باید گوشش عمل شه قبل اینکه بره مدرسه و فلان و فلان منم گفتم خب اولویت بندی کنین مانتوی ملیونی چرا میگیرین برا عروسی. گفت تو که اینهمه پول مدرسه ی غیرانتفاعی (فقط دوران دبستان) برات دادیم یبار نگفتیم چرا اینقد خرجت کردیم (درحالی که مامانم هزار بار تا حالا گفته) من یبار برا عروسی دخترم گرون پوشیدم هی میگین حق داشت. همون لحظه که گفتم پشیمون شدم دلم براش سوخت. ولی وقتی به این فک میکنم کمتر باری بوده که دعا نکرده باشم چرا باید اینجای دنیا باشم که هزینه ی درس خوندنم انگار هزینه ی تفریحمه حق میدم به خودم که تحمل نکردم و اشکم درومد و گوشیو قطع کردم.انگار مثل بعضیا میخوام برم سفر دانشجویی با دوستام ملیونی خرج کنم. انگار من نیستم که همیشه دنبال کمترین خرج کردنم و همه هم ازینکه اینقد میتونم خرج نکنم تعجب کردن حتی کسایی که از خانواده هایین که یک پنجم خانواده ی مام درامد ندارن و چن برابر بچه دارن. ولی سر هر تولد بچشون براش هم مامانشون هم باباشون پول میفرستن. سر هر مناسبت بی مناسبت نمیخوام قدرنشناس باشم سر تولدم یه جعبه شیرینی برام گرفتن و از ته قلب خوشحال شدم و انصافا هیچی کم نذاشتن. ولی این منت گذاشتنای مامانم باعث میشه به این فک کنم انگار داره از من استفاده ی ابزاری میکنه. انگار میخواد فقط من برم خارج که هم از من دور باشه، هم حتی اگه منو شیش سال نبینه بازم بتونه به بقیه به  اصطلاح پزشو بده، که حتی اینقد میگه پزشکی پزشکی برا پز و پولشه و یه درصدم هرباری که اینو میگه فک نمیکنه که پس من آدم نیستم دلم نخواد چیزیو برم نرم؟ خودش دلش میخواست پزشکی میخوند کی جلوشو گرفته بود بابابزرگ من که خیلی دوس داشته دختراش درس بخونن و هزار و یه فکر دیگه. انصافا اینکه مامانت بهت نگاهی داشته باشه که سالی چنننننند بار به اینا فک کنی که مگه من به دنیا اومدم که اینهمه سختی بکشم و هی درس بخونم و سعی کنم بهترین باشم و مامانم همیشه ازم طلبکار باشه و اگه بابام بگه برا کتاب نم پول میفرسته بهش(حتی به شوخی) بد نگا کنه، باعث میشه افسرده شی

تنها دلیلی که سر پا نگهم داشته و با اینکه صورتم خیس خیسه تصمیم نمیگیرم کلاسای فردامو نرم و نزنم به در بیخیالی و نگم چرا معدلمو بالا نگه دارم و چرا دختر خوبی باشم و چرا باید کم خرج کنم و به هزار و یک چیزِ نباید فک کنم، حرفای بابامه که مطمئنم از حرفاش و میدونم حتی اگه برم خارج برا خودم میخواد نه سربلندیش. چون من اگه میرفتم معلم میشدم خیال خودش راحت میشد، به خاطر من این کارو کرد و به منِ هیجده ساله اجازه داد دانشگاه بیام و تهران بیام و مهندسی بیام و بگه هرچی میخوای درس بخون و هرچی میخوای برات پول میفرستم و اگه مخالفه با خارج رفتنم برا اینه که میخواد پیشش باشم و اگه میذاره برم چون دل خودم میخواده و اگه میخوام ارشد بخونم هوامو داره و بهم اطمینان داره.

چقد الکی امشبی که بعد از دو شب که میخواستم خوب بخوابمو خراب کردم. حالا فرداهم باید زود بیدار شم و شاید سردردم بگیرم

کاش مامانم نصف محبوبه یا فاطمه زهرا یا امیرمحمد منو میخواست. که اونوقت نودو نه درصد شبای ناراحت زندگیمو مدیون مامانم نبودم!


تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فعلا هیچی Wordpress وب سایت شخصی امید مرادپور دشتکی دانلود پ آشپزی و غذا های مدرن اینستاگرام آموز مینوسا